جودی آبوت
جودي ابوت





Monday, October 27, 2003

٭
برایpondoria جون :
اگر از حال تپه ها خواسته باشي
حالشان خوب است
مانده تا رنگ موهاي شازده کوچولو شوتد
فعلا به رنگ طلايي ترين گندمزارهاي نقاشي هاي اکسپرسيونيست ها
با هر فوت بادي که بين پاييزي يا تابستاني بودن گيج گيج مي زند
شادمانه برايتان دست تکان مي دهند


........................................................................................

Tuesday, September 09, 2003

٭ مي خواهم بزرگ شدم يک صندلي اختراع کنم که
هر چي لباس و کتاب روش بريزي
خود به خود بفرستتشون برن سر جاشون!
مخترعين محترم پيشنهادات خودتون را فکس بزنين به دفتر من لطفا.
خيلي ممنون! : )


........................................................................................

Friday, August 22, 2003

٭ من هنوز هم خواب استخر شناي دلفين را مي بينم
که ناخودآگاهم و بچگي هام آغشته بود بهش تا هنوز
با درختاي بلند سايه دارش
و جوب آب يخي که به موازات صف سرويس ها و
دورتا دور استخر کشيده مي شد
لبريز آب قنات بود
و کرخي پاهايم و انعکاس دمپايي در آب
هنوز پاي روياهايم را خنک مي کند


٭ منم دوربين ديجيتال مي خوامممم!
داشتم فکر مي کردم چقدر هيجان انگيز و مفرح بايد باشه که
آدم به سبک شادي اينها از اتاقش و دور و ورش عکس هاي هنري بگيره!
مدرسه ها دارن باز مي شوند و اون مي تونست چه پروژه خوبي براي تابستون باشه
مدرسه ها دارند باز مي شوند و من شديدا دارم خودم را مي زنم به بي خيالي!
مهم اينه که 12 سال مدرسه تموم شدن نه؟
بقيه سال هم براي آدم بزرگ ها مي تونه مثل تابستون باشه نه؟
مخصوصا وقتي تابستون آدم کار کنه خوب طبيعيه که
بقيه سال هنوز هم حق داشته باشه رو پروژه هاي کاردستي سازي و کتابخوني تابستونش کار کنه نه؟
مخصوصا که يک ماه اين بقيه سال شهريور باشه و واقعا خوب هنوز تابستونه!
نه؟
اصلا زنده باد حس خوبه تابستوني!



٭ آخ جون آخ جون بريدا را هم پريشب خوندم. قطعه ادبي ام هم راجع به اين بود که بي جنبه ام؟ کتابهامو زودي تموم مي کنم بي کتاب مي مونم؟
چه باک! اين به ذوق کتابي که تو کيفمه کار کردن
و زودي با خوشحالي خونه اومدن و تا آخرهاي شب تابستوني بيدار نشستن و کتاب خوندن با صداي جيرجيرک ها
و صبح با يک خوشحالي دروني که يادت نيست از کجا اومده
و وقتي چشمهات را باز مي کني يادت مياد به خاطر اون کتابيه که پايين تخته و بقيه اش هنوز مونده که بخوني
مي ارزه
حالا چه باک که از کار و زندگي مي افتم؟
زنده باد غرق غرق غرق بودن در يک کتاب خوب!
و سه بار هم هيبيب هورا!
تازه خدا خودش روزي رسان است!


........................................................................................

Friday, August 15, 2003

٭ تا وقتی که درست شه مجبورم با گچ رو دیوار اینجا بنویسم:
بلاگر خر است!


٭ سلام قطعه ادبی من چرا هیروگلیف شد؟
آخه چرا؟


٭ آخ Ú†Ù‡ دو روز شيريني!
من باز غرق شدم!
باز سر کار تو کي�م قلمبه بود
و من هي نيگاش مي کردم و لبخنداي مشکوک مي زدم
و تا ساعت 9 مي شد زووودي clock out مي کردم
و گاز مي دادم حتي سر اون پيچ هايي که هميشه سعي ما کنم
با احتياط باشم
و بعد هي کتاب مي خوندم هي مي خوندم تا از رو برم
بعد صبح همون شادماني ته دل که يادت نيست به خاطر چيه بيدارم مي کرد
و يادم ميومد که آخ جون بقيه کتابمو بايد بخونم
آه چه دو روز شيريني
حالا هم چه باک که ديگه �علا کتابي که بشه با خيال راحت خودنو بهش بسپري
و غرقش شي در دسترس نيست؟
غرق بايد بود
تر تر!
و خدا روزي رسان است!


........................................................................................

Wednesday, August 13, 2003

٭ it's sooo good to feel surrounded by the things that remind you of your friends. I feel hugged by my room! a bit nostalgic though. My room with its big Tour d' Eiffel framed and sat on its window seat, its VOUGE poster, and copies of the New Yorker on my desk, suddently has turned into a traditional yet contemporary irooni room!


٭ عزيزم لواشکها را هم همينطور. : ) من ليست سوغاتي ها مو بنويسم که هميشه يادم بمونه؟ : ) تو عمرم انقدر کادوهايي که دوست داشته باشم يکجا نگرفته بودم:
گردنبند فيروزه : )
کولوچه نوشين
لواشک در چند شکل مختلف : )
يک عدد مجسمه
يک عدد نوار فروغ
يک گليم!
يک عدد وزنه کاغذ هخامنشي که روش نوشته شاه در نبرد با حيوان افسانه اي
کتاب جزيره سرگرداني
کتاب ساربان سرگردان
کتاب فراتر از بودن
باز هم لواشک
يک نامه پر از عکس هاي سفر هندوستان که عين اين مي مونه که
دوستم خودشو مونتاژ کرده باشه رو کارتون دور دنيا در هشتاد روز
يک نامه نسبتا چاق
سه تا عکس يک دوست در تپه هاي تبريز با يکعالمه شعر سهراب و مطلب پشتشون
شعر و مطلب که اول کتابها نوشته شده
با دو تا کارت پستال گوگولي


٭ هي به خودم مي گم عزيزم جنبه داشته باش...کتابهايي را که برات آوردند اصلا مجبور نيستي که تو يک روز تموم کني ولي مگه گوش ميدم؟ .


........................................................................................

Thursday, July 17, 2003

٭ My brain's farsi-blogging switch is off for some reason! and it's not a good thing since all the english stuff turns out so small and misaligned. i'll try to fix it as soon as i get some time on my hands.


٭ So i finally saw the rest of the movie " waking life". Suchh good food for thought. Such strong dosage of intellectual philosophical piece of art! It almost made me cry thinking why i wasn't studying something that had to do with art as i remembered my dream from last night with me walking through the academy of art college, which i've never been at, trying to get some information! So now i've promised myself to study on my own! we'll see what happens! For now i think a trip to michael's store would do us some good.


٭ Has the font gone small or it's just my eyes??


........................................................................................

Tuesday, June 24, 2003

٭ داشتم فکر مي کردم چقدر خوبه که تابستون باشه و صبح آدم به هواي برنامه کودک شبکه 2 از خواب بيدار شه
و يکعالمه رامکال و واتو واتو وبامزي و جعبه اسباب بازي ببينه
و بعد دو سه تا نقشه گنج بکشه
رو دو سه تا فکر اختراع کار کنه
و بعد يک پارچ ليموناد درست کند
ببره بالاي يک خونه درختي
که دو سه تا کوسن قرمز خشگل هم داره
کتابهاي خارجي ترجمه شده به فارسي گروه سني ج بخونه ها



٭ وسايل غواصي منو نديدين؟ کسي عينک غواصي با از اونها که مي بندند به پا سراغ نداره زودي غرض بده به من؟ با يک بليط هواپيما؟ هوم؟
بايد زودي برم يک اقيانوس خوش آب و هوا مثلا باهاماسي جايي Nimo را پيدا کنم حسابي لپ هاشو بکنم ! آخه بچه ماهي به اين نازي کي ديده؟ واي از اون بچه لاک پشت ها هم مي خواهم!


٭
اوه اين عکس را تازه دادم ظاهر کردند! : )


........................................................................................

Saturday, June 21, 2003

٭ امسال به جاي اُينکه دنبال اون درخت هاي برگ قرمز باشم که کشف کرده بودم ميوه شون همون گوجه سبزه با پوست قرمز هي صبر کردم
دوستم گفت که باغشون گوجه سبز داره ولي بايد صبر کنيم که خوب خوب بشوند
منم صبر کردم
و با اينکه دلم شور مي زد که ديگه سفت و قرچ قوروچي نباشند باز هم صبر کردم
تا اينکه يکبار که رفتم در خونه شون گفتم لطفا دوتا دونه بکنند که من ببينم آماده شدند يا نه
چشتون روز بد نبينه!
فقط ريخته شون شکل گوجه سبز بود
اونوقت بود که فهميدم اينا هيچ وقت خوب نمي شوند
ولي خوب از طرفي هم حسم بهم مي گفت که ديگه براي دنبال درخت برگ قرمز گشتن دير شده
و بايد صبر کنم تا سال ديگه
ولي دوستم دوتا کيسه پر گوجه کند گفت ببرم بخورم!
مامانمم گفت عمرا مي گذاره که من اونا را بخورم و دل درد بگيرم
من داشتم فکر مي کردم که جريان يک دل سير گوجه سبز نخوردن امسالم را توي وبلاگم بنويسم يا نه
هنوز خوش بين باشم!
و دلم براي گوجه ها مي سوخت که قرار بود سر به نيست بشوند
که صبح پاشدم ديدم مامانم همه اون گوجه ها را ريخته توي يک قابلمه
و جوشونده
و اين شد که يکعالمه مارمالاد آلوي ترش يا به عبارتي
سس لواشک درست شده!
فکر مي کنم که درخت گوجه سبز fun ترين درخت دنيا باشه!



٭ ديشب بعد از ساعتها اين کانال اون کانال زدن يکهويي HBO يک فيلم انيميشن شروع کرد به اسم WAKING HOUR. کاملا خواب را از سر من پروند و چهار چشمکي نشسته بودم داشتم نگاه مي کردم و به اين فکر مي کردم که اين يکي از اتفاقات ناياب و لحظات سرنديپستيه که آدم يکهو همچين فيلم مستقلي با چنين دايالوگ هايي توي تلويزيون پيدا کنه که همونجوري که از فاصله نيم متري ذل زده بودم بهش تا قطره قطره حرفاشونو بشنوم و همينجوري تو دلم سبک نقاشي فيلم را تحسين مي کردم اعلام شد وقت خوابه و از اتاق بيرون شدم! ولي زياد ناراحت نيستم بالاخره در يکي ديگه ازهمين لحظات sinchronity i'll catch the rest of it.


........................................................................................

Monday, June 16, 2003

٭ يک صد سالي هست که ننوشته ام؟


........................................................................................

Thursday, May 15, 2003

٭ توي تراس موزه يک پرده درست کردند مثل تور ولي با سيم بعد که بري از لاش رد شي يعني دوطرفت تا ارتفاع 4 متري مثلا اون توره آويزونه بالا سرتم توره که آسمونم مي بيني. يک احساس پادشاهي آميخته به در عرش اعلي قدم زدن آميخته با رد شدن از پل صراطي بود خلاصه! توي يک گالري هم يک صندلي چرمدار پله داري بود که با چوب خشک براش دوتا بال درست کرده بودن و وسط يک سکو بود که شکل ستاره بود و توش پر بود! خلاصه انقدر همه آثار حس هاي قوي عجيب غريب به آدم منتقل مي کردند که من کلي ترسيده بودم!


٭ فصل آخر biology را نخونده بوديم مي گم اشکالي نداره اينا همون توندرا تايگاست که کلاس پنجم خونده بوديم!


٭ دقيقا هفته آخر مدرسه بايد کشف کنيم که بيرون fairmont hotel هر پنجشنبه تو فضاي باز موقع ناهار موزيک زنده اسپانيولي اجرا مي کنند. مي گم نوستالژيا هم نوستالژياي قديم. بيرون موزه هنر يکهو يک حسي بهم دست داد که انگار قبلا تو اون خيابون بودم يک لحظه ايستادم و ديدم نه اونجا خيابون توپخونه و اون روزي بود که رفته بودم استوديو صبح جمعه تماشا کنم! اونوقت تو طبقه اول روي يک ديوار يکي از گالري ها يک فيلم اينتر اکتيوداشت مرتب رشته کوههاي البرز را نشون ميداد و تکه روزنامه هايي که راجع به ايران بود و حوض و موسيقي سنتي ! اونوقت طبقه دوم يک نقاش خارجي يک دوبيتي فارسي را روي نقاشي اش کشيده بود. بعد کتابخونه شهر را کشف کرديم که سه چهار قفسه فيلم و کتابهاي ايروني داشت. توي راه در حال تند تند تند خوندن ترجمه فارسي خاطرات سيمون دوبوآر به اين نتيجه رسيدم که:
Fairmont Hotel: همون هتل لاله
Convention center: اونم يک قسمت هتل لاله که نمايشگاه سوني و اينا مي گذاشت يا تالار وحدت
Museum of Art: موزه هنرهاي معاصر
Outside of museum of art: پارک روبروي استوديو صبح جمعه
Camera Cafe: يکي از سينماهاي همون دورو ورا
و خلاصه اينکه:
Down Town: همون مرکز شهر!

فقط کاشکي در طول ترم و در کشاکش اون همه روزمرگي و دلتنگي کشفشون کرده بودم.


........................................................................................

Tuesday, May 13, 2003

٭ واي واي آهنگ جديده پسر حبيب را گوش کردين؟ خيلي قشنگ اجرا مي کنه خيلي!!!


........................................................................................

Thursday, May 08, 2003

٭ آگهي استخدام:
به يک نفر برنامه نويس زبان جاوا براي اتمام پروژه خيلي آسوني که فردا بايد تحويل داده شود نيازمند است. حق الضمه مکفي در اسرع وقت پرداخت خواهد شد! براي نگاه کردن به صورت برنامه با من تماس بگيريد مي ترسم لينک بدم جادوگر بزرگ( معملمم) شناساييم کنه! : ) !!



٭ منظره نشاط آور امروز:
از پنجره قطار در حالت کارتاموناچچيا داشتم منظره بيرون را نگاه مي کردم که يکهو چي ديده باشم خوبه؟ بين اون همه گاو که در حالت افسردگي بي حرکت بي حرکت انگار که دکمه pause ويديو را زده باشي ايستاده بودند و در حالت مات مسخ شده اي روبروشون را نگاه مي کردند دو تا گاو جوان توپولو! : ) به حالت خيلي نشاط آوري داشتند براي خودشون مي دويدند! بدون هيج هدفي ها! مدل اين آدم ها که ميروند پياده روي براي سلامتي شون؟ فقط فقط خوشحال و خندون به موازات هم بين تپه هاي گل ريز نارنجي دار مي دويدند. ولي خوب گاو ها که راجع به فوايد ورزش نميدونند؟
و در اين فلسفه خيلي بزرگي نهفته است فکر کنم! شايد هم يک sign بود؟
يکم روي اين پروژه فردام کار کنم بعدا يادم باشه بيشتر راجع به فلسفه گاويم بنويسم.


........................................................................................

Tuesday, May 06, 2003

٭ خوب من گفتم تا از گالري الهه خبر برسه که پوستر اون نقاشي خشگل ها را دارند يا نه خودم دست بکار بشم! بعد اومدم يک دونه از نقاشي ها را روي سايت snapfish که يک سايتي هست که مي تونين عکس هاي ديجيتاليتون را اونجا بگذاريد و اونوقت پرينتشون را سفارش بدين براتون بفرستن save کردم بعدش پرينت 8x 10 اش را سفارش دادم! به نظر خودم که خيلي فکر جالبي بود! : ) کلي هم ذوق و شوق داشتم که برسه حالا رسيده و کله نقاشي اصلا توش نيوفتاده! فعلا برم يکم شکايت کنم ببينم مي تونم پولم را پس بگيرم؟
هوم. مي شه هم يک کاغذA4 مقوايي طور گير بيارم بعد برم kinko's نقاشي را هم بگذارم روي يک ديسک و بدم print اش کنند؟


٭ آخي من فيلم sabrina را هنوز نديده بودم! ديدنش کاملا therapeutic بود. يادش بخير تو کتابهاي پدربزرگم هم کتاب پاتريشياي تنها خيلي هميشه حالم را خوب مي کرد. مال انتشارات امير کبير و خيلي خشگل بود. کسي خوندتش؟


........................................................................................

Friday, May 02, 2003

٭ گرامافونم را ديدين خريدم گذاشتم تو طاقچه ؟ شايدم راديو ترانزيستوري باشه!
* منظور از طاقچه لينک هاي بغل صفحه مي باشد


........................................................................................

Thursday, May 01, 2003

٭ دلم نمياد زياد بنويسم مي ترسم اون ببيي ها قل بخورند از پايين صفحه بروند بيرون! : )


٭ امروز به روش تند خواني عملا همه نفاشي هاي سايت گالري الهه را ديدم! چقدر اين ها قشنگند آخه! کاشکي print پوستر مانندشون موجود باشه همه را بخره آدم قاب کنه بزنه به ديوارهاي خونه! حالا ايميل زدم پرسيدم تا ببينيم جواب چيه.


........................................................................................

Wednesday, April 30, 2003

٭ مهمون بازي نوبت خواهرم بوده که بره خونه عمه ام پيش همون دوتا cousin ام که گفتم 5 ساله و 10 ساله هستند بازي کنند و در اصل مثل مسافرت يک روزه بعد مادربزرگم هم بيشتر وقت ها با اون ها زندگي مي کنه. مي گفت تا خانه تنها بوديم مادرجون ميزد تلويزيون کانال کشتي کج نگاه کنه بعد به ما ها مي گفت تو را خدا صداي در اومد بدويد کانال را عوض کنيد نفهمند! : )) فکر کنيد guilty pleasure مادربزرگ آدم که همه اش هم تسبيح دستشه کشتي کج نگاه کردن باشه! :)) داشتم فکر مي کردم که آخه چه چيزش براش جالبه که انقدر علاقه داره يکهو به فکرم رسيد نکنه she finds them hot? : ))) خدا منو ببخشه!


٭ يوهو! دو تا همسايه جديد! نگاه کنيد هنوز دعا نکرده دعاهه مستجاب شده! منم که ديدم اينجوريه مي گم مي شه براي منم دعا کني کار گير بيارم؟ : ) ديگه راستش از resume فرستادن و application پر کردن خسته شده بودم و يک قطره انرژي روحي برام نمونده بود ولي حالا باز از صبح اميدوار شدم کلي! خلاصه خيلي ممنون.


........................................................................................

Tuesday, April 29, 2003

٭


تولد تولد تولدت مبارک!
مبارک مبارک تولدت مبارک! : )
Best wishes Nilgoon joon!




........................................................................................

Friday, April 25, 2003

٭ من دوتا cousin کوچولو دارم که خدا را شکر قبل از اينکه بزرگ بشوند باهاشون آشتي کرديم. چند وقت پيش اومدن اينجا مهمون بازي . يک ساک هم آوردند با خودشون که توش يک مسواک بود که شکل سيندرلا بود با خمير دندون مخصوص ضد اشک! پسر عمه ام يکعالمه کتاب calivn & Hobbes از کتابخونه قرض کرده بود براي من آورده بود . دختر عمه ام هم شب اعلام کرد که مي خواد بياد تو اتاق من بخوابه! اونوقت هي براي من داستان تعريف مي کرد! مثلا از اين پسره که توي مهد کودکشونه و به قول خودش she has a crush on him! :))) و يک روز با دوستهاش دنبال پسره و دوستاش کرده بودند و تعريف مي کرد که اونها چه جوري فرار مي کردند! بعد من که کنجکاو شده بودم مي گم حالا چه شکليه؟ اونم تعريف مي کرد که مثلا بلوزش قرمزه! : ) بعد هم تعريف کرد که چقدر دلش مي خواد يک خرگوش داشته باشه و اين خيلي جالبه چون خودش کاملا شکل خرگوشه! بعد هم پيشنهاد کرد که مثلا she is my bunny! : ) تازه کلي هم سواد داره کاملا! و کلي نقاشي بلد بود. اونوقت مي پرسم صبح معمولا کي بيدار مي شين؟ اونم با دستش اداي خورشيد را در آورد و گفت when the sun comes up! منم گفتم خوب حيووني هنوز ساعت بلد نيست!
Little did i know that i'd be woken up 5:30 the next morning! : )


........................................................................................

Tuesday, April 15, 2003

٭ من از وقتي امروز بيدار شدم و اين را خوندم همه اش دارم با خودم لبخند مي زنم! : )
mood ام 180 درجه عوض شد و سر خوندنش انقدر خنديدم که اشک از چشم درومد! : ) اين را نوشتم که بگم واقعا ممنون pondoria جون .You completely made my day!


........................................................................................

Friday, April 11, 2003

٭
يک ورژن ديگه نقاشي قبلي! : )


........................................................................................

Thursday, April 10, 2003

٭ خوب يک قصر پيدا شد. فقط کاشکي نزديکتر بود يا spring break ازش خبر داشتم! ولي با قطار شايد بشه رفت؟


٭


: )!You can't possibly guess what was the last phrase of today's lecture
"!we continue penis on monday"
!!!my biology prof. said before leaving the class




........................................................................................

Tuesday, April 08, 2003

٭ Consider this drawing a draft, i'll revise and make it better later on.


........................................................................................

Sunday, April 06, 2003

٭

ببيي تکه ابر کوچکي است در آسمان چمن
به درخواست شادي جون و inspired by اين نوشته pondoria در سال گوسفند کشيده شد!
بلد نبودم براي پرنده ام چشم و ابرو بگذارم بعد ديدم خوب در راستاي نوشته اي که براش نوشتم اينجوري بهتره. اينجوري آدم گيج مي شه که آيا پرنده در ميان ابرهاي واقعي در حال شيرجه زدن است يا داره مي شينه روي يک تيکه ابر چمني خستگي در کنه؟ : )



٭ Burg را هک کردند ولي اصلا خونسردي خودش را از دست نداده و اسباب کشي کرده اومده اينجا! : )


........................................................................................

Friday, April 04, 2003

٭ آخ جون امروز جمعه است!‌ فردا تعطيل است!‌ براي توي راه کتاب دارم!


........................................................................................

Thursday, April 03, 2003

٭

A new expression just being made! ( as a result of looking for excuses to give our programming instructor, ok ok it was my brother's attempt:)



!I hadn't smelled the palm of my hand

: )


........................................................................................

Monday, March 31, 2003

٭ و دوباره يک سال "مانده تا سفره ما پر شود از صحبت سمبوسه و عيد" ! اينجا 13 به در ديروز يعني 9 ام برگزار شد! and here are some of the best moments i had که ذيلا به حضور مي رسانم:
1. بوس کردن cousin 6 ماههء کاملا گرد دوستم.
2. عکس گرفتن با cousin 5 ساله خودم که هي يکهويي از ناکجا آباد مي پريد دست مي انداخت گردنم و عملا شکل عروسکه.
3. اظهار نظر پسر عمه 10 ساله ام که به شدت بزرگتر از سنه خودشه , مبني بر اينکه دوستش فکر کرده من دوست دخترشم! : ))))
4. فالوده
5. کتاب "سه کتاب" زويا پيرزاد که دوستم برايم آورد بخونم
6. کمي آفتاب سوختگي


٭ داشتم فکر مي کردم که نوشتن قصه براي گروه هاي سني الف و ب و ج و د و ه و ي قشنگترين کار دنياست!
as much as this idea seems appealing this means that
اگر analyze کنم يعني اينکه آدم زده شده ام؟ اميدوارم اين فقط يک phase باشه. Let's just hope!


........................................................................................

Sunday, March 30, 2003

٭ کاشکي اين دور و ورها يک قصر گنده وجود داشت که آدم را ول مي کردند بره توشو کشف کنه! شما تو bay area قصري سراغ ندارين؟ قلعه و فانوس دريايي هم قبوله البته.


........................................................................................

Saturday, March 22, 2003

٭ i've got a lot of throwing up to do!
(از نوع فکريش)


........................................................................................

Thursday, March 20, 2003

٭


من در هر نوروزي مرغ مي شوم و روي شاخه درخت مي نشينم...

ببينيد ...ببينيد مثل اينکه آسمان درياست

و بادبادکم يک ماهي قرمز

ببينيد ماهي قرمزم با بالها و دم رنگارنگش

چه جوري درآسمان شنا مي کند

نوروزهاي آينده يکي از ديگري

بهتر خواهند بود

چشمم را مي بندم

نوروزهاي نردبانم را بالا مي روم

و در يکي از نوروزهاي آينده

بادبادکم را بر مي دارم

و به دشت روبرو خانه مان مي دوم

هر چه مي دوم از اين سر به آن سرش نمي رسم

و اين همان دياري است که هر شب عيد

دشت و کوه و باغ وبيابانش

با آتش چهارشنبه سوري چراغان مي شود

-ثمين باغچه بان




........................................................................................

Saturday, March 15, 2003

٭ چه صبح هاي تابستوني که موقع پخش تيتراژ بارباپاپا بدو بدو نپريدم جلوي تلويزيون که اسم همه شونو ياد بگيرم ولي آخه خيلي تند تند مي گفتن! حالا thanks to Burg بالاخره a drean came true! : ) مثلا من دارم اينها را تند تند تند پشت سر هم مي خونم:

Barbapapa ,Barbamama ,Barbabravo, Barbabright , Barbazoo , Barbabeau ,Barbabelle , Barbalala, Barbalib


معرفي مي کنم: A Happy Family بفرماييد خودتون ملاقاتشون کنيد


........................................................................................

Friday, March 14, 2003

٭ هر دفعه شب قبل از midterm با برادرم قول شرف ميديم که ديگه سر موقع درس بخونيم!


٭ چقدر احساس وقتي که program آدم compile and run مي شه احساس خوبيه!من کشف کردم که اين ها قبل از spring break انقدر midterm مي گيرن و مشق و program assign مي کنن که آدم تمام عيد مثل يک خرس قطبي بگيره بخوابه!


٭ از note هاي کلاس biology:
Darwin was a cool dude! : ) خود استادمون گفت!


........................................................................................

Sunday, March 09, 2003

٭ مامان بزرگم يک قابلمه قرمز داره که جاش هميشه توي کابينت بالاي ظرفشويي است. هموني که بغل پنجره است.
مامان بزرگم هميشه توي اين قابلمه بيسکوييت ترد و پفک نمکي و آدامس بادکنکي و تي تاپ قايم مي کنه.
اونوقت جمعه ها قبل از برنامه کودک
بعد از چاي ِ بعد از ناهار
من ميرم با خجالت مي پرسم:
مامانجون قاقالي لي دارين؟
درست مثل جمله رمز علي بابا
Open sesame!
و در کابينت باز مي شه!
بعد در اون يک لحظه اي که قابلمه قرمز مياد پايين
حسابي چشامو باز مي کنم
و سرم را تا گردن خم مي کنم توي قابلمه
تا ببينم توش چي ها هست.
بعد قابلمه اسرار آميز دوباره مي ره اون بالا
که قد هيچ کس بهش نمي رسه
قول ميدم قابلمه قرمز اسرار آميز هنوز هم يکي از
دلخوشي هاي کوچک پراکدده خانه مامانجون اين هاست
مطمئنم هنوز هم جاش همون جاست
و فسقلي هاي فاميل هنوز از اون پايين
بهش مثل بزرگترين گنج دنيا نگاه مي کنند
و مي نشينند کلي به اون روزي فکر مي کنند که
انقدر قد کشيدند که خودشون يواشکي بروند سراغش
و اونهايي هم که قد کشيدند هنوز اجازه مي گيرند
(ممم البته دوتاشون را يکمي شک دارم
نکنه بروند همه پفک نمکي هاي منو بخورند؟)
خلاصه اينکه دلم براي با فکرترين مادربزرگ دنيا و قابلمه قرمزش تنگ شده.


٭ يک شعر خشگل:
اي, ...دلخوشي هاي گمشده پراکنده!
تنها هستم.
در گوشه صندلي غروب مي نشينم
عصرها
و در ايوان بي خوابي
ستاره ها مي شناسندم
ابر که مي آيد
دلتنگي هايم را که بر طناب آويخته ام
خيس مي کند باران!
-ناهيد کبيري


........................................................................................

Friday, March 07, 2003

٭ دلم براي پدربزرگم تنگ شده : (


........................................................................................

Wednesday, March 05, 2003

٭ وبلاگ من يک غول درياچه داره که داداش همون غول اسباب بازي خواره اون شعره است. يواشکي وقتي که خواب بوده ام پاورچين پاورچين آمده و يک مشت نوشته هام را هرتي قورت داده است.


٭
توي قطار خواب بودم
چشمهايم را باز کردم
تپه ها سبز سبز بودند و زير آسمون آبي برق مي زدند
همه غم و غصه ها را گذاشتم محو محو بشوند
و چشمانم بي پلک بهم زدني تمام سبز را نوشيد
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد؟


٭ گفته بودم روزي از همين روزها خودم را خواهم دزديد؟


٭ I passed a red light today.
يادم باشد
ديگه چراغ قرمز را رد نکنم


........................................................................................

Saturday, March 01, 2003

٭
يکي از "دلخوشي هاي کوچک پراکنده": طبقه بالاي قطار نشستن.
اون جعبه مدادرنگي هاي دوطبقه يادتونه؟ تا مامان بزرگم اومد برام يکدونه بخره they got discontinued! اتوبوس دوطبقه هم دوست داشتم ولي مامانم مي گفت خطرناکه تا اينکه اونها هم جمع شدن. خانه دوطبقه با نرده پله سرسري هم دوست دارم. ديشب تازه رابطه جعبه مدادرنگي با قطار دوطبقه را پيدا کردم. اين نقاشي مال تابستونه. الان رنگ دامنه ها عوض شده.


٭