جودی آبوت
جودي ابوت





Tuesday, June 24, 2003

٭ داشتم فکر مي کردم چقدر خوبه که تابستون باشه و صبح آدم به هواي برنامه کودک شبکه 2 از خواب بيدار شه
و يکعالمه رامکال و واتو واتو وبامزي و جعبه اسباب بازي ببينه
و بعد دو سه تا نقشه گنج بکشه
رو دو سه تا فکر اختراع کار کنه
و بعد يک پارچ ليموناد درست کند
ببره بالاي يک خونه درختي
که دو سه تا کوسن قرمز خشگل هم داره
کتابهاي خارجي ترجمه شده به فارسي گروه سني ج بخونه ها



٭ وسايل غواصي منو نديدين؟ کسي عينک غواصي با از اونها که مي بندند به پا سراغ نداره زودي غرض بده به من؟ با يک بليط هواپيما؟ هوم؟
بايد زودي برم يک اقيانوس خوش آب و هوا مثلا باهاماسي جايي Nimo را پيدا کنم حسابي لپ هاشو بکنم ! آخه بچه ماهي به اين نازي کي ديده؟ واي از اون بچه لاک پشت ها هم مي خواهم!


٭
اوه اين عکس را تازه دادم ظاهر کردند! : )


........................................................................................

Saturday, June 21, 2003

٭ امسال به جاي اُينکه دنبال اون درخت هاي برگ قرمز باشم که کشف کرده بودم ميوه شون همون گوجه سبزه با پوست قرمز هي صبر کردم
دوستم گفت که باغشون گوجه سبز داره ولي بايد صبر کنيم که خوب خوب بشوند
منم صبر کردم
و با اينکه دلم شور مي زد که ديگه سفت و قرچ قوروچي نباشند باز هم صبر کردم
تا اينکه يکبار که رفتم در خونه شون گفتم لطفا دوتا دونه بکنند که من ببينم آماده شدند يا نه
چشتون روز بد نبينه!
فقط ريخته شون شکل گوجه سبز بود
اونوقت بود که فهميدم اينا هيچ وقت خوب نمي شوند
ولي خوب از طرفي هم حسم بهم مي گفت که ديگه براي دنبال درخت برگ قرمز گشتن دير شده
و بايد صبر کنم تا سال ديگه
ولي دوستم دوتا کيسه پر گوجه کند گفت ببرم بخورم!
مامانمم گفت عمرا مي گذاره که من اونا را بخورم و دل درد بگيرم
من داشتم فکر مي کردم که جريان يک دل سير گوجه سبز نخوردن امسالم را توي وبلاگم بنويسم يا نه
هنوز خوش بين باشم!
و دلم براي گوجه ها مي سوخت که قرار بود سر به نيست بشوند
که صبح پاشدم ديدم مامانم همه اون گوجه ها را ريخته توي يک قابلمه
و جوشونده
و اين شد که يکعالمه مارمالاد آلوي ترش يا به عبارتي
سس لواشک درست شده!
فکر مي کنم که درخت گوجه سبز fun ترين درخت دنيا باشه!



٭ ديشب بعد از ساعتها اين کانال اون کانال زدن يکهويي HBO يک فيلم انيميشن شروع کرد به اسم WAKING HOUR. کاملا خواب را از سر من پروند و چهار چشمکي نشسته بودم داشتم نگاه مي کردم و به اين فکر مي کردم که اين يکي از اتفاقات ناياب و لحظات سرنديپستيه که آدم يکهو همچين فيلم مستقلي با چنين دايالوگ هايي توي تلويزيون پيدا کنه که همونجوري که از فاصله نيم متري ذل زده بودم بهش تا قطره قطره حرفاشونو بشنوم و همينجوري تو دلم سبک نقاشي فيلم را تحسين مي کردم اعلام شد وقت خوابه و از اتاق بيرون شدم! ولي زياد ناراحت نيستم بالاخره در يکي ديگه ازهمين لحظات sinchronity i'll catch the rest of it.


........................................................................................

Monday, June 16, 2003

٭ يک صد سالي هست که ننوشته ام؟


........................................................................................

Home