جودی آبوت
جودي ابوت





Friday, August 22, 2003

٭ من هنوز هم خواب استخر شناي دلفين را مي بينم
که ناخودآگاهم و بچگي هام آغشته بود بهش تا هنوز
با درختاي بلند سايه دارش
و جوب آب يخي که به موازات صف سرويس ها و
دورتا دور استخر کشيده مي شد
لبريز آب قنات بود
و کرخي پاهايم و انعکاس دمپايي در آب
هنوز پاي روياهايم را خنک مي کند


٭ منم دوربين ديجيتال مي خوامممم!
داشتم فکر مي کردم چقدر هيجان انگيز و مفرح بايد باشه که
آدم به سبک شادي اينها از اتاقش و دور و ورش عکس هاي هنري بگيره!
مدرسه ها دارن باز مي شوند و اون مي تونست چه پروژه خوبي براي تابستون باشه
مدرسه ها دارند باز مي شوند و من شديدا دارم خودم را مي زنم به بي خيالي!
مهم اينه که 12 سال مدرسه تموم شدن نه؟
بقيه سال هم براي آدم بزرگ ها مي تونه مثل تابستون باشه نه؟
مخصوصا وقتي تابستون آدم کار کنه خوب طبيعيه که
بقيه سال هنوز هم حق داشته باشه رو پروژه هاي کاردستي سازي و کتابخوني تابستونش کار کنه نه؟
مخصوصا که يک ماه اين بقيه سال شهريور باشه و واقعا خوب هنوز تابستونه!
نه؟
اصلا زنده باد حس خوبه تابستوني!



٭ آخ جون آخ جون بريدا را هم پريشب خوندم. قطعه ادبي ام هم راجع به اين بود که بي جنبه ام؟ کتابهامو زودي تموم مي کنم بي کتاب مي مونم؟
چه باک! اين به ذوق کتابي که تو کيفمه کار کردن
و زودي با خوشحالي خونه اومدن و تا آخرهاي شب تابستوني بيدار نشستن و کتاب خوندن با صداي جيرجيرک ها
و صبح با يک خوشحالي دروني که يادت نيست از کجا اومده
و وقتي چشمهات را باز مي کني يادت مياد به خاطر اون کتابيه که پايين تخته و بقيه اش هنوز مونده که بخوني
مي ارزه
حالا چه باک که از کار و زندگي مي افتم؟
زنده باد غرق غرق غرق بودن در يک کتاب خوب!
و سه بار هم هيبيب هورا!
تازه خدا خودش روزي رسان است!


........................................................................................

Friday, August 15, 2003

٭ تا وقتی که درست شه مجبورم با گچ رو دیوار اینجا بنویسم:
بلاگر خر است!


٭ سلام قطعه ادبی من چرا هیروگلیف شد؟
آخه چرا؟


٭ آخ Ú†Ù‡ دو روز شيريني!
من باز غرق شدم!
باز سر کار تو کي�م قلمبه بود
و من هي نيگاش مي کردم و لبخنداي مشکوک مي زدم
و تا ساعت 9 مي شد زووودي clock out مي کردم
و گاز مي دادم حتي سر اون پيچ هايي که هميشه سعي ما کنم
با احتياط باشم
و بعد هي کتاب مي خوندم هي مي خوندم تا از رو برم
بعد صبح همون شادماني ته دل که يادت نيست به خاطر چيه بيدارم مي کرد
و يادم ميومد که آخ جون بقيه کتابمو بايد بخونم
آه چه دو روز شيريني
حالا هم چه باک که ديگه �علا کتابي که بشه با خيال راحت خودنو بهش بسپري
و غرقش شي در دسترس نيست؟
غرق بايد بود
تر تر!
و خدا روزي رسان است!


........................................................................................

Wednesday, August 13, 2003

٭ it's sooo good to feel surrounded by the things that remind you of your friends. I feel hugged by my room! a bit nostalgic though. My room with its big Tour d' Eiffel framed and sat on its window seat, its VOUGE poster, and copies of the New Yorker on my desk, suddently has turned into a traditional yet contemporary irooni room!


٭ عزيزم لواشکها را هم همينطور. : ) من ليست سوغاتي ها مو بنويسم که هميشه يادم بمونه؟ : ) تو عمرم انقدر کادوهايي که دوست داشته باشم يکجا نگرفته بودم:
گردنبند فيروزه : )
کولوچه نوشين
لواشک در چند شکل مختلف : )
يک عدد مجسمه
يک عدد نوار فروغ
يک گليم!
يک عدد وزنه کاغذ هخامنشي که روش نوشته شاه در نبرد با حيوان افسانه اي
کتاب جزيره سرگرداني
کتاب ساربان سرگردان
کتاب فراتر از بودن
باز هم لواشک
يک نامه پر از عکس هاي سفر هندوستان که عين اين مي مونه که
دوستم خودشو مونتاژ کرده باشه رو کارتون دور دنيا در هشتاد روز
يک نامه نسبتا چاق
سه تا عکس يک دوست در تپه هاي تبريز با يکعالمه شعر سهراب و مطلب پشتشون
شعر و مطلب که اول کتابها نوشته شده
با دو تا کارت پستال گوگولي


٭ هي به خودم مي گم عزيزم جنبه داشته باش...کتابهايي را که برات آوردند اصلا مجبور نيستي که تو يک روز تموم کني ولي مگه گوش ميدم؟ .


........................................................................................

Home