جودي ابوت |
|
Wednesday, April 30, 2003
٭ مهمون بازي نوبت خواهرم بوده که بره خونه عمه ام پيش همون دوتا cousin ام که گفتم 5 ساله و 10 ساله هستند بازي کنند و در اصل مثل مسافرت يک روزه بعد مادربزرگم هم بيشتر وقت ها با اون ها زندگي مي کنه. مي گفت تا خانه تنها بوديم مادرجون ميزد تلويزيون کانال کشتي کج نگاه کنه بعد به ما ها مي گفت تو را خدا صداي در اومد بدويد کانال را عوض کنيد نفهمند! : )) فکر کنيد guilty pleasure مادربزرگ آدم که همه اش هم تسبيح دستشه کشتي کج نگاه کردن باشه! :)) داشتم فکر مي کردم که آخه چه چيزش براش جالبه که انقدر علاقه داره يکهو به فکرم رسيد نکنه she finds them hot? : ))) خدا منو ببخشه!
نوشته شده در ساعت 7:30 PM توسط ارادتمند
٭ يوهو! دو تا همسايه جديد! نگاه کنيد هنوز دعا نکرده دعاهه مستجاب شده! منم که ديدم اينجوريه مي گم مي شه براي منم دعا کني کار گير بيارم؟ : ) ديگه راستش از resume فرستادن و application پر کردن خسته شده بودم و يک قطره انرژي روحي برام نمونده بود ولي حالا باز از صبح اميدوار شدم کلي! خلاصه خيلي ممنون.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 5:43 PM توسط ارادتمند Tuesday, April 29, 2003
٭
........................................................................................
نوشته شده در ساعت 11:45 AM توسط ارادتمند Friday, April 25, 2003
٭ من دوتا cousin کوچولو دارم که خدا را شکر قبل از اينکه بزرگ بشوند باهاشون آشتي کرديم. چند وقت پيش اومدن اينجا مهمون بازي . يک ساک هم آوردند با خودشون که توش يک مسواک بود که شکل سيندرلا بود با خمير دندون مخصوص ضد اشک! پسر عمه ام يکعالمه کتاب calivn & Hobbes از کتابخونه قرض کرده بود براي من آورده بود . دختر عمه ام هم شب اعلام کرد که مي خواد بياد تو اتاق من بخوابه! اونوقت هي براي من داستان تعريف مي کرد! مثلا از اين پسره که توي مهد کودکشونه و به قول خودش she has a crush on him! :))) و يک روز با دوستهاش دنبال پسره و دوستاش کرده بودند و تعريف مي کرد که اونها چه جوري فرار مي کردند! بعد من که کنجکاو شده بودم مي گم حالا چه شکليه؟ اونم تعريف مي کرد که مثلا بلوزش قرمزه! : ) بعد هم تعريف کرد که چقدر دلش مي خواد يک خرگوش داشته باشه و اين خيلي جالبه چون خودش کاملا شکل خرگوشه! بعد هم پيشنهاد کرد که مثلا she is my bunny! : ) تازه کلي هم سواد داره کاملا! و کلي نقاشي بلد بود. اونوقت مي پرسم صبح معمولا کي بيدار مي شين؟ اونم با دستش اداي خورشيد را در آورد و گفت when the sun comes up! منم گفتم خوب حيووني هنوز ساعت بلد نيست!
........................................................................................Little did i know that i'd be woken up 5:30 the next morning! : ) نوشته شده در ساعت 8:56 PM توسط ارادتمند Tuesday, April 15, 2003
٭ من از وقتي امروز بيدار شدم و اين را خوندم همه اش دارم با خودم لبخند مي زنم! : )
........................................................................................mood ام 180 درجه عوض شد و سر خوندنش انقدر خنديدم که اشک از چشم درومد! : ) اين را نوشتم که بگم واقعا ممنون pondoria جون .You completely made my day! نوشته شده در ساعت 3:21 PM توسط ارادتمند Friday, April 11, 2003 ........................................................................................ Thursday, April 10, 2003
٭ خوب يک قصر پيدا شد. فقط کاشکي نزديکتر بود يا spring break ازش خبر داشتم! ولي با قطار شايد بشه رفت؟
نوشته شده در ساعت 1:21 PM توسط ارادتمند
٭
........................................................................................
نوشته شده در ساعت 1:13 PM توسط ارادتمند Tuesday, April 08, 2003
٭ Consider this drawing a draft, i'll revise and make it better later on.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 9:06 PM توسط ارادتمند Sunday, April 06, 2003
٭
ببيي تکه ابر کوچکي است در آسمان چمن
٭ Burg را هک کردند ولي اصلا خونسردي خودش را از دست نداده و اسباب کشي کرده اومده اينجا! : )
........................................................................................نوشته شده در ساعت 11:15 PM توسط ارادتمند Friday, April 04, 2003
٭ آخ جون امروز جمعه است! فردا تعطيل است! براي توي راه کتاب دارم!
........................................................................................نوشته شده در ساعت 1:51 PM توسط ارادتمند Thursday, April 03, 2003
٭
........................................................................................A new expression just being made! ( as a result of looking for excuses to give our programming instructor, ok ok it was my brother's attempt:) !I hadn't smelled the palm of my hand : )نوشته شده در ساعت 8:58 PM توسط ارادتمند
|