جودي ابوت |
|
Monday, March 31, 2003
٭ و دوباره يک سال "مانده تا سفره ما پر شود از صحبت سمبوسه و عيد" ! اينجا 13 به در ديروز يعني 9 ام برگزار شد! and here are some of the best moments i had که ذيلا به حضور مي رسانم:
1. بوس کردن cousin 6 ماههء کاملا گرد دوستم. 2. عکس گرفتن با cousin 5 ساله خودم که هي يکهويي از ناکجا آباد مي پريد دست مي انداخت گردنم و عملا شکل عروسکه. 3. اظهار نظر پسر عمه 10 ساله ام که به شدت بزرگتر از سنه خودشه , مبني بر اينکه دوستش فکر کرده من دوست دخترشم! : )))) 4. فالوده 5. کتاب "سه کتاب" زويا پيرزاد که دوستم برايم آورد بخونم 6. کمي آفتاب سوختگي نوشته شده در ساعت 4:08 PM توسط ارادتمند
٭ داشتم فکر مي کردم که نوشتن قصه براي گروه هاي سني الف و ب و ج و د و ه و ي قشنگترين کار دنياست!
........................................................................................as much as this idea seems appealing this means that اگر analyze کنم يعني اينکه آدم زده شده ام؟ اميدوارم اين فقط يک phase باشه. Let's just hope! نوشته شده در ساعت 3:53 PM توسط ارادتمند Sunday, March 30, 2003
٭ کاشکي اين دور و ورها يک قصر گنده وجود داشت که آدم را ول مي کردند بره توشو کشف کنه! شما تو bay area قصري سراغ ندارين؟ قلعه و فانوس دريايي هم قبوله البته.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 12:54 AM توسط ارادتمند Saturday, March 22, 2003 ........................................................................................ Thursday, March 20, 2003
٭
........................................................................................
نوشته شده در ساعت 12:52 PM توسط ارادتمند Saturday, March 15, 2003
٭ چه صبح هاي تابستوني که موقع پخش تيتراژ بارباپاپا بدو بدو نپريدم جلوي تلويزيون که اسم همه شونو ياد بگيرم ولي آخه خيلي تند تند مي گفتن! حالا thanks to Burg بالاخره a drean came true! : ) مثلا من دارم اينها را تند تند تند پشت سر هم مي خونم:
........................................................................................Barbapapa ,Barbamama ,Barbabravo, Barbabright , Barbazoo , Barbabeau ,Barbabelle , Barbalala, Barbalib معرفي مي کنم: A Happy Family بفرماييد خودتون ملاقاتشون کنيد نوشته شده در ساعت 9:39 PM توسط ارادتمند Friday, March 14, 2003
٭ هر دفعه شب قبل از midterm با برادرم قول شرف ميديم که ديگه سر موقع درس بخونيم!
نوشته شده در ساعت 9:06 PM توسط ارادتمند
٭ چقدر احساس وقتي که program آدم compile and run مي شه احساس خوبيه!من کشف کردم که اين ها قبل از spring break انقدر midterm مي گيرن و مشق و program assign مي کنن که آدم تمام عيد مثل يک خرس قطبي بگيره بخوابه!
نوشته شده در ساعت 8:58 PM توسط ارادتمند
٭ از note هاي کلاس biology:
........................................................................................Darwin was a cool dude! : ) خود استادمون گفت! نوشته شده در ساعت 8:52 PM توسط ارادتمند Sunday, March 09, 2003
٭ مامان بزرگم يک قابلمه قرمز داره که جاش هميشه توي کابينت بالاي ظرفشويي است. هموني که بغل پنجره است.
مامان بزرگم هميشه توي اين قابلمه بيسکوييت ترد و پفک نمکي و آدامس بادکنکي و تي تاپ قايم مي کنه. اونوقت جمعه ها قبل از برنامه کودک بعد از چاي ِ بعد از ناهار من ميرم با خجالت مي پرسم: مامانجون قاقالي لي دارين؟ درست مثل جمله رمز علي بابا Open sesame! و در کابينت باز مي شه! بعد در اون يک لحظه اي که قابلمه قرمز مياد پايين حسابي چشامو باز مي کنم و سرم را تا گردن خم مي کنم توي قابلمه تا ببينم توش چي ها هست. بعد قابلمه اسرار آميز دوباره مي ره اون بالا که قد هيچ کس بهش نمي رسه قول ميدم قابلمه قرمز اسرار آميز هنوز هم يکي از دلخوشي هاي کوچک پراکدده خانه مامانجون اين هاست مطمئنم هنوز هم جاش همون جاست و فسقلي هاي فاميل هنوز از اون پايين بهش مثل بزرگترين گنج دنيا نگاه مي کنند و مي نشينند کلي به اون روزي فکر مي کنند که انقدر قد کشيدند که خودشون يواشکي بروند سراغش و اونهايي هم که قد کشيدند هنوز اجازه مي گيرند (ممم البته دوتاشون را يکمي شک دارم نکنه بروند همه پفک نمکي هاي منو بخورند؟) خلاصه اينکه دلم براي با فکرترين مادربزرگ دنيا و قابلمه قرمزش تنگ شده. نوشته شده در ساعت 12:40 PM توسط ارادتمند
٭ يک شعر خشگل:
........................................................................................اي, ...دلخوشي هاي گمشده پراکنده! تنها هستم. در گوشه صندلي غروب مي نشينم عصرها و در ايوان بي خوابي ستاره ها مي شناسندم ابر که مي آيد دلتنگي هايم را که بر طناب آويخته ام خيس مي کند باران! -ناهيد کبيري نوشته شده در ساعت 12:11 PM توسط ارادتمند Friday, March 07, 2003 ........................................................................................ Wednesday, March 05, 2003
٭ وبلاگ من يک غول درياچه داره که داداش همون غول اسباب بازي خواره اون شعره است. يواشکي وقتي که خواب بوده ام پاورچين پاورچين آمده و يک مشت نوشته هام را هرتي قورت داده است.
نوشته شده در ساعت 11:56 PM توسط ارادتمند
٭
توي قطار خواب بودم چشمهايم را باز کردم تپه ها سبز سبز بودند و زير آسمون آبي برق مي زدند همه غم و غصه ها را گذاشتم محو محو بشوند و چشمانم بي پلک بهم زدني تمام سبز را نوشيد و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد؟ نوشته شده در ساعت 11:16 PM توسط ارادتمند
٭ I passed a red light today.
........................................................................................يادم باشد ديگه چراغ قرمز را رد نکنم نوشته شده در ساعت 10:43 PM توسط ارادتمند Saturday, March 01, 2003
٭
يکي از "دلخوشي هاي کوچک پراکنده": طبقه بالاي قطار نشستن. اون جعبه مدادرنگي هاي دوطبقه يادتونه؟ تا مامان بزرگم اومد برام يکدونه بخره they got discontinued! اتوبوس دوطبقه هم دوست داشتم ولي مامانم مي گفت خطرناکه تا اينکه اونها هم جمع شدن. خانه دوطبقه با نرده پله سرسري هم دوست دارم. ديشب تازه رابطه جعبه مدادرنگي با قطار دوطبقه را پيدا کردم. اين نقاشي مال تابستونه. الان رنگ دامنه ها عوض شده. نوشته شده در ساعت 11:45 AM توسط ارادتمند
٭ |