جودي ابوت |
|
Wednesday, February 26, 2003
٭ من امروز تنها اومدم مدرسه. خيلي احتمال داره خودمو بدزدم. خيييييلي.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 11:00 AM توسط ارادتمند Tuesday, February 25, 2003
٭ cinequest film festival چي مي شد يدونه platinum or gold pass داشتم؟ مم؟ چي مي شد؟ نميدونم چرا فيلم هاش انقدر دير شروع ميشه وگرنه بين کلاس ها مي شد رفت. اينجا را ببينيد يکي از فيلم هاي کوتاهش راجع به ايرانه. Shorts Program 1 - Mindbenders خيلي خوبه ها. يک زماني KQED فيلم هاي هنري کوتاه پخش مي کرد نميدونم چرا ديگه نميتونيم بگيريمش.
نوشته شده در ساعت 1:06 PM توسط ارادتمند
٭ جمعه دوستم برام کتاب "چراغ ها را من خاموش مي کنم" زويا پيرزاد را آورد .هي به خودم گفتم دوروز صبر کن که دوشنبه به هواي خوندن اين تو راه دلخوشي داشته باشي که کله صبح پاشي. هي گفتم هي گفتم ولي مگه گوش داد؟ : ) همه اش را يکهويي خوندم! انفدر خوب بود ! عين قديما که وقت هايي که مي رفتم خانه دوستم و با يک کيسه کتاب و فيلم و يک نامه چاق برمي گشتم آخر هفته ام قشتگ ميشد. اوه حالا هم همه اش دلم مي خواد ارمني بلد بودم و هي هوس قهوه ترک مي کنم و به جاش فال شير کاکائو مي گيرم! : ) very cute book.
........................................................................................نوشته شده در ساعت 12:43 PM توسط ارادتمند Monday, February 24, 2003 ........................................................................................ Friday, February 21, 2003
٭ I keep on falling in and out of love with
........................................................................................!my weblog (با ريتم اون آهنگه خوانده شود لطفا) نوشته شده در ساعت 11:42 AM توسط ارادتمند Sunday, February 09, 2003 ........................................................................................ Saturday, February 08, 2003
٭ تغيير دکوراسيون! اينجا يکم بهم ريخته شد. فعلا باشه تا بيام مرتبش کنم.
نوشته شده در ساعت 4:39 PM توسط ارادتمند
٭ صبح در همون حال بدو بدوي- اي کاش 5 دقيقه زودتر بيدار شده بودمي- يکهو با خودم گفتم واکمن! و پريدم انداختمش تو کوله پشتيم. بعد بدو بدو اولين نواري که پيدا کردم را هم برداشنم. نميدونم چرا هر وقت قطار مي بينم هنوز هنوزه هم ياد کارتون ميشا و ناتاشا و لوکوموتيو و اينها مي افتم. يکمي هم ياد اين فيلم بچه گونه هاي ايروني که بچه هه سوار قطار مي شد و يکهويي سر از بندر عباس در مي آورد و احتمالا همه اش دنبال مامانش مي گشت. خلاصه از بس دير رسيديم که من فقط پريدم بالا و مثل تو فيلم ها که يکي مي پره بالاي قطار بعد قطار يواش يواش راه مي افته بعد اين دستشو دراز مي کنه که دوست را بکشه بالا حالا بدون اينکه قطار راه افتاده باشه ها ديدم در اون حالت دارم به برادرم داد ميزنم که بابا بي خيال ticket! بپر بالا! :-) جاتون خالي خيلي دراماتيک بود! ديگه اينکه بقيه راه اون با خيال راحت ticket اش را آويزون کرد به کيفش و خوابيد اونوقت من به جاي درس خوندن کلي بايد نقشه مي کشيدم که مثلا ايستگاه بعدي مي پرم پايين و زودي اين ticket را validate مي کنم، يا مثلا همم چطوره برم تو دستشويي قايم شم؟ يا همم اه بابا جان چقدر مي ترسي و بعد ريشه يابي تو کله که منشا اين ترس ها از کجاست و ترس چقدر غلطه و اصلا برو زودتر خودت اعتراف کن راحت شي! البته لازم به ذکر است که در همه موارد بالا به جز مورد آخري از جام جم نخوردم! بعدشم خانومه مامور قطار را پيدا نکردم و در حالي که از اين واگن به اون واگن از بين اون دره که بينش دوتا واگن بهم وصلند رد مي شدم کلي هم ياد لوک خوش شانس و دالتون ها افتادم! : ) بعد هم برگشتم و داداشم چشاشو باز کرد منم گفتم الان يک بمب مي بندن به پام مي ندازن تو اون زندون کارتون ميشا ناتاشا که اون گربه هه با زن و بچه اش اونجا زندگي مي کرد! بعد در حالي که اون لبخند به لب دوباره خوابيد فکر کردم که احتمالا هيچ وقت ticket داشتن بهش انقدر نچسبيده! بعدش اون خانومه اومد و خيلي محترمانه بهم يک اخطار کتبي داد و گفت بايد يک ticket بخرم ضميمه کنم بهش بفرستم به اون آدرس که اسمم پاک بشه! بعدم من تا مقصد کلي عليرضا افتخاري و سه تار گوش دادم و در عوالم روحاني غوطه ور شدم! يک هو دلم خواست که برم هند و تبت و کلي کنار درياچه هاي آبهاي مقدسٍ بالاي قله هاي مه گرفته کوه هاي هيمالايا بشينم و meditate کنم.
![]() نوشته شده در ساعت 3:45 PM توسط ارادتمند
٭ زندگي ما هم شده يک نوسان دائمي براي انتخاب بين نوشتن و ننوشتن. هي ميگم آخه آدم بايد به سبک وبلاگش وفادار بمونه! خلاصه همين فردا مي خواهم برم خريد چند تا وبلاگ بخرم و به سبک تک تکشونم وفادار بمونم:
........................................................................................يک وبلاگ براي نوشتن اتفاق هاي روزانه يک وبلاگ هم براي تعريف خاطرات گذشته يکي يک وبلاگ براي کودک، بالغ، و والد شخصيت يک وبلاگ براي ثبت افکار و فلسفه بافي هاي خودم يکي هم براي ثبت افکار و فلسفه بافي هاي ديگران حتما حتما هم يک وبلاگ براي ليست کردن کارهايي که بايد انجام بدم يک وبلاگ مخفيانه يکدونه هم معروف و مشهور و زبانزد خاص و عام حتما! خلاصه يک وبلاگ مي خواهم که صورتيه، سرخ و سفيد و آبيه مي زنم زمين هوا ميره! نوشته شده در ساعت 3:07 PM توسط ارادتمند
|